۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

دکان کلاژ یکساله شد:)

من پویا دکاندار یکساله‌ی کُلاژ در دکان یکساله‌مان نشسته‌ام. صدای اسپایسی گرلز (! عجیب ولی واقعی) از کافه‌ی کناری نمی‌گذارد تمرکز کنم، این است که به وبلاگ پناه آوردم. فکر کردم بی‌تمرکز هم می‌توانم بنویسم که یکساله شدیم.
این ماهیت «یک سالگی» برایم کمیت عجیبی دارد. در ذهنم مدام درحال دراز و کوتاه شدن است و در هر صورت عجیب.
یک لحظه فکر می‌کنم: واقعن یــــک ســــال؟ چه طولانی! در مغز من این یک سال معادل یکی دو ماه است انگار و لحظه‌ای بعد فکر می‌کنم فقط یکسال؟ و یک سال گذشته بنظرم دست کم پنج شش سال طول کشیده است.
واقعیت این است که کُلاژ ۲ سال قبل از اینکه فروشگاه دار بشود شروع به کار کرده بود ولی من کلاژِ قبل از فروشگاه برایم یک موقعیت دور و بعیدی است. انگار همگی طفل صغیر بودیم قبل از فروشگاه! انگار مال دوران نوجوانیمان بوده آن دوران، انگار که با فروشگاه بالغ شده باشیم ما بقول سارا «کلاژیونر»‌ها.
از طرفی بعد از یکسال فروشندگی و فروشگاه داری باید آدم احساس تسلط کند به کار، باید برایش عادی شود، معمولی باشد دیگر. برای من که نشده. من هنوز هربارپشت دخل می‌نشینم، هربار جواب لبخند و سلام و تعریف مشتری را می‌دهم، هربار کلید را توی قفل می‌اندازم و کرکره را بالا می‌دهم تعجب می‌کنم که این منم.
تجربه‌ی دکانداری تجربه‌ی عجیبی بود برایم. احتمالن برای هر سه تایمان. هیچکدام هیچوقت در زندگی خوابش را هم ندیده بودیم که یکسال دکانداری کنیم. یکسال تجربه. انگار همین دیروز بود که در مقابل اولین مشتری کلاژ به هم نگاه کردیم و خنده‌هایمان را به زور قورت دادیم و جواب مشتری را دادیم. جدن همینقدر خام. روزی بود که مغازه را تحویل گرفته بودیم و آمده بودیم برای چیدنش، بساطمان کف مغازه پهن بود که اولین مشتری گذری وارد شد و اولین خرید را از ما کرد. یک تی شرت با طرح ۳/۶ پرنده «یازده پرنده، نشسته روی سه سیم، یعنی روی هر سیم ۳/۶ پرنده».
حالا که فکرش را می‌کنم خیلی دلم می‌خواست اسم این اولین مشتری را پرسیده بودیم، باید می‌پرسیدیم، باید می‌دانستیم اولین مشتری گذری کلاژ که بود و چه کرد. حیف شد.
هوا تاریک شده و اسپایسی گرل جایش را به خواننده‌ی صدا کلفتی داده که احتمالن هدفش از خواندن این قطعه تانگو رقصیدن حضار بوده. اینجا ولی همه نشسته‌اند سر میز‌هایشان میلک شیکشان را می‌خورند، یا شاید قهوه یا اب آناناسشان. کسی تانگو نمی‌رقصد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

و اینک کارگاه چاپ سخن می گوید!


از طبقه ی بالا که در واقع همون مقامات بالا هستن به کارگاه دستور رسیده :"بنویس!" خیلی وقت پیشا!!!حرف دیروز و امروز نیست...ما نیز سعی می کنیم بنویسیم...خووب بنویسیم...من آخریم! در واقع سردسته ی آخریا!!! از هر نظر نگاه کنی کارگاه چاپ بیشتر اوقات آخرین ایستگاه تولید کلاژه...منم کوچیکم که باز میشه آخریه! بله اینجانب چاپچی می باشم...دو سال و خورده ای از کلاژ...بیشترین فعالیتم تو کارگاهِ جمع و جورمونه و تفریحم روزای فروشگاه! اینو به کسایی میگم که غیبتم تو فروشگاهو پای تنبلیم میذارن....راستش زبون نوشتاریم جز به غر زدن باز نمیشه برای همین هی بهونه اوردم و نوشتنمو عقب انداختم...الانم همون مقامات بالا مچمو گرفتن،اگه بخوام از کلاژ و کلاژیون بگم خووبه از اول شروع کنم..از روزی که دور هم نشستیم و "باس بزرگ" با ما راجع به کار حرف زدن...هر کدوممون گله و شکایتی از کار بیرون داشتیم..هدف مشترک بود...کار خودمون، ایده ها زیاد بود محل شرکت داشت نوسازی میشد... رفتیم تمیز کردیم..اسم انتخاب کردیم و زیرزمینی که هر از گاهی برای کار قرضش می گرفتم شد کارگاه گروه کلاژ..کلاژی که الان دو ساله است با چند تا مامان و بابا و یه عالمه خاله و دایی و اینا راه رفتن و شناختن دورو برشو یاد گرفته و الان داره حرفی برای گفتن پیدا میکنه...هر از گاهی یادمون میاد که چه ماجراهایی تو این راه که هنوزم اولشیم داشتیم...به خیال من یه عمر گذشته...حالا کلاژ دو تا خونه داره که گرفتن خونه ی دوم یعنی فروشگاه تجربه ی بزرگی تو زندگیش بوده .جایی که جواب ایده ها و کارهاشو میگیره و با دوستای زیادی آشنا می شه و ارتباط میگیره....خوشحالم از همه ی این اتفاق خوب ...کلاژ به اینجا رسیدنشو از محبت خیلی از دوستا و آشناهایی میبینه که همیشه همراه ما و کلاژ بودن.خوشحالیم که هستین و هستن و به ما روحیه و انرژی میدن و به دادمون میرسن...خوب دیگه حرفی ندارم فعلا! راستی نوروزتون مبارک! هر روزتون نوروز نوروزتون پیروز:) امضا :چاپچی

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

اندر احوال این روزهای ما ... و شاه سفید وارد میشود











در دل ما که خبری نیست. خیلی وقته که سخت از این خبرا می‌شه توش پیدا کرد. بعضیا تیکه می‌ندازن که پیر شدی دیگه. من هم بهونه از این بهتر گیرم نمی‌اد و تایید می‌کنم که بله کاملن درست می‌فرمایین. حالا این ما واقعن ما است. نه از این ماهای مفرد که به جای من به کار می‌بریم ما‌ها. غیر از من در این ما، روشن و پویا می‌گنجند. یه کلام: کلاژی‌ها. البته پویا که خانواده داره و با دیده اغماض می‌باس نگریست. ولی ایشون هم از این حرفاشون گذشته، نظر منو خواسته باشین. در دل که نیست، در روده و کلیه هم قطعن نیست اما در فضای کاریمون به شدت داره بال بال می‌زنه این روز‌ها... چی؟ عشق. مجبوریم به امام که مجبور شدیم. ما اینکاره نیستیم، طرفدارای کلاژ که هستن که آقا جون. هفته دیگه هم می‌خوان بترکونن و سنّت حسنه سَنت ولنتاین مقدس (ع) رو به جا بیارن. طول کشید (کلی طول نه، یوخده طول) تا در دل آن هم از نوع بی‌عشقش راضی بشیم که بر خلاف عقاید لوس و خنک ناولمتایمی مون (حالا روشن را به دیده اغماض نگاه کنید)، برای چنین روز فرخنده‌ای کار کنیم. به هر حال به نمی‌دونم چند روز بعدش هم فکر کردیم. همونکه از این هم اسمش سخت تره. همون ایرانیه. می‌باس سرچ کنم. خاک بر سر بیفرهنگم کنن. بله بله عرض می‌کردم. روز سپندارمذگان. (آخه این ذال عربی اون وسط چیکار می‌کنه؟ خداییش یکی بیاد منو روشن کنه!). خلاصه روزهای عشق ورزانه‌ای در راه است. و هیچ نترسید. کلاژی‌ها با اولین سری عاشقانه‌های کلاژ در کنار شما هستند.
در همین لحظه که خدمتون در باب بی‌عشقی و باعشقی اظهار فضل می‌نمایم، گربه کارگاهیمان خانم شاه سفید چنان عشقی بر من نثار می‌کنند که ما را بس. قربونش برم، یه دور دمش رو کرد تو حلقم و دو دور و نیم شستش رو تو چشمم. خیالش راحت شد و گرفت خوابید. حالا دیگه با این ورود جانانه به وبلاگ ما، شاه سفید خانم فرا‌تر از یه گربه خیابونیه. یک موجود کلاژیه یه پا برا خودش.
بله چنین است حال این روزهای ما.. قلب می‌کشیم و شعرهای عاشقانه مرور می‌کنیم و دستهای کارگریمان قرمز است و به گربه‌ها عشق می‌ورزیم. از شما چه پنهان که شاه سفید جان تنها یک عدد از سه عدد فعلی پیشی-کلاژیونر‌ها هستندشون. معرفی آن دو عدد شیطان رجیم دیگر به عهده روشن خانم. بلکه ترغیب بشوند و طلسم را بشکنند و قدم رنجه بنمایند و کلبه ما را مزین بفرمایند و همکارانشون رو مفتخر بفرمایند و تراوشات گرانبهای بغزیشون رو نثار این وبلاگ بفرمایند. و من الله توفیق. همچنان مسلح به دیده‌های اغماضتان بمانید و در خصوص عشق به گربگان، خانم پویا خانم ما را بنگرید و گرنه هر چه از چشمهای بی‌اغماضتان دیدید از چش خودتان دیدید.

پ. ن: بله خب... چیه؟؟ از کلمه اغماض خوشم اومده. حرفیه؟

۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

دکان نویس، داستان جدایی

 کز کرده‌ام گوشهٔ فروشگاه، کنار شومینه. در خراب است و مجبورم چهارطاق باز بگذارمش. سوز می‌آید، سرد است و به شدت خوابالوده‌ام. امروز کم مشتری و بی‌رونقیم.
مرد جوانی با دوربین عظیم الجثه‌اش جلوی ویترین رژه می‌رود و با تلفن همراهش صحبت می‌کند، یک لحظه نگاه‌مان با هم تصادف می‌کند، به نفر پشت خط می‌گوید چند لحظه منتظر بماند، نزدیک‌تر می‌آید و می‌پرسد: از ویترینتون می‌تونم عکس بگیرم؟
- البته، بفرمایین!
 -مرسی
برگشت سر ادامهٔ صحبت با تلفن: ازون مغازه خوشگله پهلوی گودو.. از ویترینش... همون با حاله دیگه، کنار گودو، آره آره نوشته نادر و سیمین قبل از جدایی، آره همون...
در این وانفسای خواب و سرما گل از گلم می‌شکفد، یادم می‌افتد به متن رو پلات پشت ویترین، خوشمزه بازی درآورده‌ایم زیر تصویرسازی زن و مرد قاجاری نوشته‌ایم: نادر و سیمین (قبل از جدایی) در حال دقت در البسه کلاژ.
خوشم آمد از یادآوری بموقعش. در روزی که جدایی این دو، ملتی را مسرور کرده است. ازین خوشحالی همگانی خوشحالم هرچند که شخصن زمانی که فیلم با همه بازیگران اصلی‌اش در جشنواره برلین مقام آورد خیلی بیشتر ذوقزده شده بودم، جوری که از دیدن فیلم صحنهٔ اعلام اسمِ فیلم اشکم درآمده بود. ماجرای بسیار تاثیر برانگیز آنروز برای من دیدن پدر نادر بود که با کت و کروات ایستاده بود و تشویق می‌کرد کارگردان را. یکهو از دیدن پیرمرد در این وضعیت سرحال انگار برق منرا گرفت. انگار نقش پیرمرد را چنان باور کرده بودم که دیدن او در این حالت شبیه معجزه بود برایم.
پیروزی برلین گمانم اولین پیروزی جهانی فیلم بود و برایم واقعن مهم و هیجان انگیز بود که فیلمی که چنان در جشنواره مجذوبش شده بودم از نظر داوران بین المللی جشنوارهٔ برلین هم شایستهٔ خرس طلایی باشد. بعد از آن باقی موفقیتهای فیلم بنظرم بدیهی می‌رسید و در واقع برنده شدن و نشدنش چندان برایم فرقی نداشت. البته دیدن این شادی و نشاط عمومی هیجان انگیز است ضمن اینکه اصغر فرهادی از تریبونی که در این شرایط ویژهٔ مملکت در اختیارش قرار داده شده پیام صلح دوستی مردم ایران را بگوش جهان می‌رساند و از امیدش به روزی که مردم دنیا از جنگ به عنوان چیزی در گذشته یاد کنند می‌گوید و اینهمه برایم خیلی ارزشمند و ستودنیست.
از پسر عکاس خواستم عکسش را بمن هم بدهد، برای سردر همین پست وبلاگ می‌خواستم، گفت نور کم بود، خوب نشد. حیف شد خلاصه، این شد که مجبور شدم از این تصویر خامی که داشتم استفاده کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

در باب پیاده روی روی ابر و پَتِنت و لهجِی بیمورت مشدی مو

آمده بودند که برای دوستی، فامیلی چیزی از نوع مذکر، هدیه بخرند. خانم رو قبلن دیده بودم. یعنی قبلن در فروشگاه من ازش پذیرایی کرده بودم. (نه هنوز معادل فارسی کلمه سِرو کردن مشتری رو پیدا نکردم. این پذیرایی کردن هم که اصلن به درد نمیخوره. مگه آمدن مهمونی؟) خلاصه... هر چی فکر کردم که قبلن چی ازم خریده بود، یادم نیومد. اوایل مغازه داری به حافظه ام میبالیدم که زودی طرف رو با جزئیات خریدش یا صحبتش یا لباسش یا زمان اومدنش یادم میومد ولی حالا دیگه 8 ماه میگذره (واقعن؟) و به خاطر سپردن اینهمه آدم رنگ و وارنگ سخته. منم که خوش حافظه... توپ.
خانم، هی از آقا نظر میخواست. خانم دودل بود. آقا بسیار مطمئن و اینطور به نظر میومد که قطعن حرف آخر حرف آقا خواهد بود. شایستی که خب دوست آقا بود، آقای مورد هدیه واقع شده. اصل مطلب اصلن اینا نیست که گفتم. خواستم برا پست اول در تاریخ زندگانی بشریتم آب و تابش بدم. آقا داشت آلبوم کارهامون رو نگاه میکرد که پرسید شما پَتِنت کارهاتون رو جایی ثبت کردین؟ میخواستم بگم چٍَِ تِنت؟ نه که اینقزه پرت باشم که ندونم که پتنت چنه. بهر حال که نگفتم. گفتم نخیر آقا.... اصلن تو ایران این چیزا معنی نداره. البته شنیدم که چند وقتیه به عنوان ثبت آثار هنری، طرح تیشرت رو هم میشه ثبت کرد. ولی خب اگر این کار رو بکنیم ممکنه کمی دردسر داشته باشه و دیگه خیلیها ما رو بشناسن که نباید. اینجاست آن اصل مطلب. بیگی اصلشو: "شما همین الانش هم کم شناخته شده نیستین"! ه م م م... میدونین رو ابرا راه رفتن یعنی چطو؟ یعنی اونطور که من بعد از شنیدن این حرف بودم. و چون حسابی مشغول قدم زدن رو ابرهای نرم و پفکی و قلمبه ملمبه بودم، هیچ عکس العملی هم نشون ندادم. حتی یادم نمیاد که دیگه چی گفتیم.
خیلی خب! باشه... بگیم که حرف آقا غلو داشت، توهم بود، نظریات شخصی نادرست بود، اصن چرند محض بود... ولی مو ازی حرفا خوشوم میه. یعنی اصن چِرند پرند دوس دِرُم. همچـــــــی انرژیما مده. خواهشِتا مُکُنم ازی چرتا زیاد به مو بگن. ها بو خدا.

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دکان نویس، حالا حکایتِ چاه

چهارشنبهٔ خلوتیست، نشسته‌ام در دکان کلاژ و کار خاصی نمی‌کنم.
یک بندِ عرب راک می‌خوانند برای خودشان، و نه برای من. نشسته‌ام ببینم چه می‌خوانند.
 قرار است طراحی تابلوهای جدید بهارانه را شروع کنم ولی می‌دانم که نمی‌کنم.

فکرم مشغول است. ولی نه مشغول تابلوهای جدید کُلاژ ونه مشغول آنچه بند عربی مذکور (مشروع لیلا یا یک همچین چیزی) می‌خوانند و می‌زنند. فکرم مشغول سرنوشت کُلاژ و ماجرای اینترنت ملیست. یاس شدیدی هم بر این فکرِ مشغول حاکم است. احساس می‌کنم بدون اینترنت زیر پای کُلاژ زیادی خالیست برای سرنوشت داشتن و پیش رفتن. برنامه ریزی کار مزحکیست در زمانه و مکانه!‌ای که نه معلوم است اجناس امروز، فردا هم در بازارش پیدا بشود، نه ضمانتی هست برای قیمتهایی که حساب کتاب می‌کنیم رویشان، نه معلوم است تکلیف روابط مجازیمان با مشتریانی که در همین دنیای مجازی یافته ایمشان. احساسم شبیه کسیست توی صفی ایستاده. ملت توی صف ایستاده‌اند و هر کس نوبتش می‌شود می‌پرد ته چاه. شاید هم نپرد، بیفتد، یعنی هرکس نوبتش شود خود بخود بیفتد ته چاه. هیچ ایده‌ای که ته چاه چه جور جاییست ندارم. فقط بنظرم می‌رسد در چنین صفی ایستاده‌ام و صف پیش می‌رود و به نوبتم نزدیک‌تر می‌شوم. بیش از آنکه نگران خودم باشم نگران کلاژم. بنظرم می‌رسد کُلاژ بی‌اینترنت موقعیت اجتماعیش می‌شود شبیه یک بقالی مهجور.
حال خوشی ندارم. ماتم گرفته‌ام. صبح در راه که بودم ملت را می‌دیدم در چهار راه ولیعصر در بی‌آرتی در همه جا که سرحال و سرزنده‌اند و مشغول زندگیشان. برایم عجیب بود. کلن برایم عجیب بود که در این شرایط نگرانی‌ای که من دارم ملت ایستاده باشند جلوی دکه روزنامه فروشی و اخبار روزنامه‌های ورزشی را بخوانند. یا مثلن پارچه بخرند. می‌خواستم بپرسم پارچه می‌خرید به امیدی؟ چه امیدی؟ بخدا حیف امید! بعد دیدم حالتم شبیه مجنونهاست. دیدم هوا آفتابی و مطلوبست و ملت با لباسهای زمستانی رنگارنگ و لپهای سوز زدهٔ گل انداخته‌شان زیر این آفتاب از همیشه خوشگل‌تر و دلنشینترند. خیلی حالم را خوب کرد چهارراه ولیعصر و غلغلهٔ مردمش. دلم می‌خواست همانجا در چهار راه ولیعصر یک گوشه بنشینم و ساعت‌ها نگاه‌شان کنم. کلن کانسپت ایده آل من در زندگانی در جذاب‌ترین موقعیت‌ها اینست که کاش می‌شد نشست و نگاه کرد. منظورم از نشستن بیشتر لم دادن است، و از نگاه کردن هم مقصودم تماشاست. یعنی می‌خواهم بگویم من آدم لم دادن و تماشا کردنم. شاید اصلن برای همین انقدر اینترنت مدار شده زندگیم. اینکه اینترنت فضاییست که ساعت‌ها می‌توان جلویش لم داد و تماشا کرد. آخ. اینترنت.

یک زوج خوش آب و رنگ آمدند، دختر شال کلاغ کُلاژ سرش بود و پسر بلوز تاریخچه تهران کُلاژ پوشیده بود. نیشم تا بنا گوشم باز شد از در که آمدند تو. دست خودم نیست، نوه نتیجه‌هایمان را که تن ملت می‌بینم دلم غش می‌رود. اصلن هم تا این لحظه نتوانسته‌ام این قضیه را کنترل کنم. یعنی به تعداد بارهایی که دور و وری‌هایم لباس کلاژی پوشیده‌اند بوضوح ذوق کرده‌ام. حیف که بلوز قابهای تهران را سایزی که می‌خواستند نداشتیم ولی خوب شد که آمدند. دلم خوش شد. اصلن روحیه‌ام عوض شد.

مثال چاه را که زدم یکی دو پاراگراف بالا‌تر یادتان هست؟ بعدش رفتم توالت. توالت پاساژ گاندی. مغازه دارهای اینجا یکی یک کلید دارند برای توالت پاساژ. ما دیگر نداریم چون کلیدمان را الساعه انداختمش در چاه. از دستم افتاد و مستقیم سر خورد رفت ته چاه. زنگ زدم فاجعه را برای روشن تعریف کنم معلوم شد موبایل کلاژ را امروز انداخته در چاه توالت!! مردیم از خنده. کلاژ در تقدیرِ ته چاهی امروزش تا این لحظه دو تلفات داشته و خدا سومیش را امیدوارم بخیر کند.

تجربهٔ مغازه داری کم کم یک فرمولهایی دست آدم می‌دهد. منتها فرمول‌ها بی‌منطقند اکثرن. مثلن اینکه بعضی روز‌ها روز یک محصول بخصوص است. ممکن است دوماه باشد این محصول گوشه مغازه افتاده باشد و خاک بخورد بعد یکهو روزش فرا برسد. روزی که هر کس از در مغازه وارد شود به آن توجه کند. روزی که چند نفر بخرندش. مثلن امروز ظاهرن روز گوشواره‌های ترکمن است. یکهفته هیچکس به‌شان توجه نکرد حالا هرکس از در وارد می‌شود حتمن یکسری به این‌ها می‌زند و مدتی را صرف انتخاب رنگ منتخبش بین آن‌ها می‌کند حتا اگر نخواهد بخرد. یعنی این بازی محبوب امروز مشتریان کُلاژ بود. گوشواره بازی.

داشتم فکر می‌کردم سرعت اینترنت کوفتی الان قدری هست که بتوانم پستم را آپلود کنم؟ بعد یهو زبانم را گاز گرفتم. اصلن سرعت نخواستیم اینترنت جان کوفتیِ واقعی منم که به تو نازک‌تر از گل می‌گویم.

۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

دکان نویس، شکستن پویا مر شاخ دیب سپید را

قرار شد از این ببعد خاطرات دکان را اینجا بنویسیم. در وبلاگ کُلاژ. فعلن سه نفریم. من و سارا و روشن.


مدتهاست که این قراری که می‌گویم، شده. ولی عملی نشده چون شروع کردن کار سختیست. چون هممان ترس از کاغذ سفید داریم. چیچی فوبیا؟ وایت پیج فوبیا؟ همینطور الکی می‌گویم. محض خالی نبودن عریضه.


منتظر یک مقدمه یا تاریخ یا ماجرای ایده آل بودم برای باز کردن اینجا ولی خبر خاصی نشد این شد که تصمیم گرفتم خیلی معمولی شروع کنم. خود راه بگویدمان که چون باید رفت.


قبل ازینکه شروع به نوشتن کنم خیلی ماجراهای تعریفی داشتم. یکهو ته کشید. یک دلیلش اینست که اینجا معذبم. وبلاگ خودم نیست که پا‌هایم را دراز کنم و به در و هساده بد و بیراه بگویم تخمه بخورم و پوست‌هایش را تف کنم. اینجا وبلاگ کُلاژ است. احساس می‌کنم باید‌‌ همان شخصیتی باشم که مشتریهای کُلاژ از خانم فروشنده می‌بینند. لبخند به لب. هروقت هم کسی بهم گفت مرسی سریع بگویم مرسی از شما. همراه با کشیدگی حرف آ در انتهای واژهٔ شما. به همین بی‌معنی یی. پویای واقعی نمی‌توانم باشم انگار. (حالا انگار پویای واقعی انبار معانی باشد)


البته قرار نیست اینطور باشد واقعن. قرار است راحت باشیم و پا‌هایمان را دراز کنیم ولی من هنوز رویم به اینجا باز نشده. رویم به اینجا بسته مانده هنوز درواقع.


سردم بود. شومینه را تا ته باز کرده‌ام ولی گمانم میزان گازهای خواب آورش از ظرفیت محیط بیشتر شده. حالا گرمم شده ولی اصلن در خودم چنین حالی نمی‌بینم که تا دستهٔ گاز -‌‌ همان شیرش- بروم و شعله را پایین بکشم. خوابم گرفته بد.


این روز‌ها اکثر مشتری‌های «کُلاژ» ته لهجه دارند. ته لهجهٔ فرنگی. همه آمده‌اند مرخصی. می‌آیند برای دوستانشان سوغات بخرند و برگردند سر کار و زندگیشان در فرنگستان. برای شخص من این اتفاق خوش آیند است چون یکی از ایده‌های اولیه‌ای که برای «کُلاژ» داشتیم همین تولید سوغات بود. سوغاتی که مال امروز باشد. ایدهٔ نمایشگاه «تهران به روایت کلاژ» هم در راستای همین هدف بود. اینکه کسی در خارج از تهران بپوشد یادگار تهران را. انگار برای خود، شخصیَش کرده باشد این شهر را در آن طرحی که انتخاب کرده، یا برایش انتخاب کرده‌اند.


خلاصه اینکه بنظر می‌رسد کم کم دارند ما را به عنوان سوغات فروشی می‌شناسند و ازین موضوع راضیم.


امروز تا این لحظه یعنی سه و سه دقیقهٔ بعد از ظهر پاساژ سوت و کور است. کلن ۳-۴ نفر بیشتر از در کُلاژ تو نیامده‌اند. از بین آن‌ها هم یک نفر مشتری بوده، یک خانمی که می‌خواست با عجله برای همکاران ندیده‌اش در بندر عباس سوغاتی بخرد و هیچ ذهنیتی هم از سایز و سلیقه‌شان نداشت. یک خانم دافی هم آمد که سراغ روسری با طرح لویی ویتون گرفت!  یک مادر و دختر هم بودند که آبشان توی یک جوب نمی‌رفت. دختر تصمیم گرفت با دوستانش برای خرید بیاد چون مادرش «دل بکار نمی‌ده». یک آقایی هم بود که تی شرتی که می‌خواست اندازه‌اش نبود. یک خانمی هم بود که اصرار داشت ما این‌ها را روی شال نقاشی کرده‌ایم و خودش به چشم خودش دیده کسی اینکار را می‌کند و می‌داند چجوریست. همین. این‌ها ماجراهای امروز من بود بعلاوه دوتا لواشک و یک بسته یامی و یک شیرکارامل دنت. بله در خوردن  هرگز کم نگذاشته ام.


چه انتظاری دارید از پست اول یک وبلاگ تازه نفس؟ انتظار یک متن جذاب؟ انتظارتان غلط است بنظر من. همینکه بلخره بعد این مدت تصمیم گرفتم با هربدبختی‌ای شده پست اول را هوا کنم به مثابه شکستن شاخ دیو است. معجزه بماند برای پستهای بعدی انشالاه


پ ن: اگر گذرتان به اینجا افتاد و از دور دیدید فروشنده کُلاژ هیکلش را انداخته روی میزِ دخل و با لبخند محو ابلهانه‌ای به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. نگران نشوید. این احتمالن منم (چون باقی فروشنده های کُلاژ همچین هیـــکلی ندارند که بیندازند روی میز) و در حال دقت به مونیتورم- لابد مشغول مطالعهٔ یک مطلب خنده به لب آوری چیزی- ولی شما از آن زاویه لپتاپم را نمی‌بینید. بیایید تو و معذب نباشید.

پ ن ۲: اگر‌‌ همان شرایط فوق بود (در زمینهٔ انداختن هیکل به روی میز و لبخند ابلهانه) ولی فرد مزبور مشغول پاک کردن اشک‌هایش بود احتمالن باز این فیلم را دیده‌ام. نمی‌دانم دامنهٔ شدت گیری رقت قلبم تا کجا قرار است پیش برود ولی من هربار این فیلم را دیده‌ام موقع گریهٔ دختره اشکم درآمده.
ولی آخر چرا باید شوق دیزنی لند چنین کاری با آدم بکند؟ من نمی‌فهمم. کلن من هیچوقت از شادی اینهمه بقول مادره اگزایتد نشده‌ام . تصور می‌کنم در این روزگار حسرتِ سفر بمن بگویند مجانی و در شرایط ایده آلم برنامه سفر برایم گذاشته‌اند بروم اسپانیا. نچ. پراگ هم حتا نچ. لهستان باز هم نچ. اصلن اینهمه ذوق و انگیزه در خودم نمی‌بینم برای جاهایی که آرزوی رفتنشان را دارم. اصلن حتا صبح بیدار شوم بگویند شما بُردید. شهر دست شماست، شهر که نه اصلن کل کشور. واقعن باز هم فکر نکنم در لحظه چنین عکس العملی داشته باشم.
اینهمه شوق از کجا می‌آید؟ مال من کوش؟ زیر آبکش؟ پس چرا نیست؟ گربه برده؟