۱۳۹۰ دی ۲۷, سه‌شنبه

دکان نویس، داستان جدایی

 کز کرده‌ام گوشهٔ فروشگاه، کنار شومینه. در خراب است و مجبورم چهارطاق باز بگذارمش. سوز می‌آید، سرد است و به شدت خوابالوده‌ام. امروز کم مشتری و بی‌رونقیم.
مرد جوانی با دوربین عظیم الجثه‌اش جلوی ویترین رژه می‌رود و با تلفن همراهش صحبت می‌کند، یک لحظه نگاه‌مان با هم تصادف می‌کند، به نفر پشت خط می‌گوید چند لحظه منتظر بماند، نزدیک‌تر می‌آید و می‌پرسد: از ویترینتون می‌تونم عکس بگیرم؟
- البته، بفرمایین!
 -مرسی
برگشت سر ادامهٔ صحبت با تلفن: ازون مغازه خوشگله پهلوی گودو.. از ویترینش... همون با حاله دیگه، کنار گودو، آره آره نوشته نادر و سیمین قبل از جدایی، آره همون...
در این وانفسای خواب و سرما گل از گلم می‌شکفد، یادم می‌افتد به متن رو پلات پشت ویترین، خوشمزه بازی درآورده‌ایم زیر تصویرسازی زن و مرد قاجاری نوشته‌ایم: نادر و سیمین (قبل از جدایی) در حال دقت در البسه کلاژ.
خوشم آمد از یادآوری بموقعش. در روزی که جدایی این دو، ملتی را مسرور کرده است. ازین خوشحالی همگانی خوشحالم هرچند که شخصن زمانی که فیلم با همه بازیگران اصلی‌اش در جشنواره برلین مقام آورد خیلی بیشتر ذوقزده شده بودم، جوری که از دیدن فیلم صحنهٔ اعلام اسمِ فیلم اشکم درآمده بود. ماجرای بسیار تاثیر برانگیز آنروز برای من دیدن پدر نادر بود که با کت و کروات ایستاده بود و تشویق می‌کرد کارگردان را. یکهو از دیدن پیرمرد در این وضعیت سرحال انگار برق منرا گرفت. انگار نقش پیرمرد را چنان باور کرده بودم که دیدن او در این حالت شبیه معجزه بود برایم.
پیروزی برلین گمانم اولین پیروزی جهانی فیلم بود و برایم واقعن مهم و هیجان انگیز بود که فیلمی که چنان در جشنواره مجذوبش شده بودم از نظر داوران بین المللی جشنوارهٔ برلین هم شایستهٔ خرس طلایی باشد. بعد از آن باقی موفقیتهای فیلم بنظرم بدیهی می‌رسید و در واقع برنده شدن و نشدنش چندان برایم فرقی نداشت. البته دیدن این شادی و نشاط عمومی هیجان انگیز است ضمن اینکه اصغر فرهادی از تریبونی که در این شرایط ویژهٔ مملکت در اختیارش قرار داده شده پیام صلح دوستی مردم ایران را بگوش جهان می‌رساند و از امیدش به روزی که مردم دنیا از جنگ به عنوان چیزی در گذشته یاد کنند می‌گوید و اینهمه برایم خیلی ارزشمند و ستودنیست.
از پسر عکاس خواستم عکسش را بمن هم بدهد، برای سردر همین پست وبلاگ می‌خواستم، گفت نور کم بود، خوب نشد. حیف شد خلاصه، این شد که مجبور شدم از این تصویر خامی که داشتم استفاده کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

در باب پیاده روی روی ابر و پَتِنت و لهجِی بیمورت مشدی مو

آمده بودند که برای دوستی، فامیلی چیزی از نوع مذکر، هدیه بخرند. خانم رو قبلن دیده بودم. یعنی قبلن در فروشگاه من ازش پذیرایی کرده بودم. (نه هنوز معادل فارسی کلمه سِرو کردن مشتری رو پیدا نکردم. این پذیرایی کردن هم که اصلن به درد نمیخوره. مگه آمدن مهمونی؟) خلاصه... هر چی فکر کردم که قبلن چی ازم خریده بود، یادم نیومد. اوایل مغازه داری به حافظه ام میبالیدم که زودی طرف رو با جزئیات خریدش یا صحبتش یا لباسش یا زمان اومدنش یادم میومد ولی حالا دیگه 8 ماه میگذره (واقعن؟) و به خاطر سپردن اینهمه آدم رنگ و وارنگ سخته. منم که خوش حافظه... توپ.
خانم، هی از آقا نظر میخواست. خانم دودل بود. آقا بسیار مطمئن و اینطور به نظر میومد که قطعن حرف آخر حرف آقا خواهد بود. شایستی که خب دوست آقا بود، آقای مورد هدیه واقع شده. اصل مطلب اصلن اینا نیست که گفتم. خواستم برا پست اول در تاریخ زندگانی بشریتم آب و تابش بدم. آقا داشت آلبوم کارهامون رو نگاه میکرد که پرسید شما پَتِنت کارهاتون رو جایی ثبت کردین؟ میخواستم بگم چٍَِ تِنت؟ نه که اینقزه پرت باشم که ندونم که پتنت چنه. بهر حال که نگفتم. گفتم نخیر آقا.... اصلن تو ایران این چیزا معنی نداره. البته شنیدم که چند وقتیه به عنوان ثبت آثار هنری، طرح تیشرت رو هم میشه ثبت کرد. ولی خب اگر این کار رو بکنیم ممکنه کمی دردسر داشته باشه و دیگه خیلیها ما رو بشناسن که نباید. اینجاست آن اصل مطلب. بیگی اصلشو: "شما همین الانش هم کم شناخته شده نیستین"! ه م م م... میدونین رو ابرا راه رفتن یعنی چطو؟ یعنی اونطور که من بعد از شنیدن این حرف بودم. و چون حسابی مشغول قدم زدن رو ابرهای نرم و پفکی و قلمبه ملمبه بودم، هیچ عکس العملی هم نشون ندادم. حتی یادم نمیاد که دیگه چی گفتیم.
خیلی خب! باشه... بگیم که حرف آقا غلو داشت، توهم بود، نظریات شخصی نادرست بود، اصن چرند محض بود... ولی مو ازی حرفا خوشوم میه. یعنی اصن چِرند پرند دوس دِرُم. همچـــــــی انرژیما مده. خواهشِتا مُکُنم ازی چرتا زیاد به مو بگن. ها بو خدا.

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دکان نویس، حالا حکایتِ چاه

چهارشنبهٔ خلوتیست، نشسته‌ام در دکان کلاژ و کار خاصی نمی‌کنم.
یک بندِ عرب راک می‌خوانند برای خودشان، و نه برای من. نشسته‌ام ببینم چه می‌خوانند.
 قرار است طراحی تابلوهای جدید بهارانه را شروع کنم ولی می‌دانم که نمی‌کنم.

فکرم مشغول است. ولی نه مشغول تابلوهای جدید کُلاژ ونه مشغول آنچه بند عربی مذکور (مشروع لیلا یا یک همچین چیزی) می‌خوانند و می‌زنند. فکرم مشغول سرنوشت کُلاژ و ماجرای اینترنت ملیست. یاس شدیدی هم بر این فکرِ مشغول حاکم است. احساس می‌کنم بدون اینترنت زیر پای کُلاژ زیادی خالیست برای سرنوشت داشتن و پیش رفتن. برنامه ریزی کار مزحکیست در زمانه و مکانه!‌ای که نه معلوم است اجناس امروز، فردا هم در بازارش پیدا بشود، نه ضمانتی هست برای قیمتهایی که حساب کتاب می‌کنیم رویشان، نه معلوم است تکلیف روابط مجازیمان با مشتریانی که در همین دنیای مجازی یافته ایمشان. احساسم شبیه کسیست توی صفی ایستاده. ملت توی صف ایستاده‌اند و هر کس نوبتش می‌شود می‌پرد ته چاه. شاید هم نپرد، بیفتد، یعنی هرکس نوبتش شود خود بخود بیفتد ته چاه. هیچ ایده‌ای که ته چاه چه جور جاییست ندارم. فقط بنظرم می‌رسد در چنین صفی ایستاده‌ام و صف پیش می‌رود و به نوبتم نزدیک‌تر می‌شوم. بیش از آنکه نگران خودم باشم نگران کلاژم. بنظرم می‌رسد کُلاژ بی‌اینترنت موقعیت اجتماعیش می‌شود شبیه یک بقالی مهجور.
حال خوشی ندارم. ماتم گرفته‌ام. صبح در راه که بودم ملت را می‌دیدم در چهار راه ولیعصر در بی‌آرتی در همه جا که سرحال و سرزنده‌اند و مشغول زندگیشان. برایم عجیب بود. کلن برایم عجیب بود که در این شرایط نگرانی‌ای که من دارم ملت ایستاده باشند جلوی دکه روزنامه فروشی و اخبار روزنامه‌های ورزشی را بخوانند. یا مثلن پارچه بخرند. می‌خواستم بپرسم پارچه می‌خرید به امیدی؟ چه امیدی؟ بخدا حیف امید! بعد دیدم حالتم شبیه مجنونهاست. دیدم هوا آفتابی و مطلوبست و ملت با لباسهای زمستانی رنگارنگ و لپهای سوز زدهٔ گل انداخته‌شان زیر این آفتاب از همیشه خوشگل‌تر و دلنشینترند. خیلی حالم را خوب کرد چهارراه ولیعصر و غلغلهٔ مردمش. دلم می‌خواست همانجا در چهار راه ولیعصر یک گوشه بنشینم و ساعت‌ها نگاه‌شان کنم. کلن کانسپت ایده آل من در زندگانی در جذاب‌ترین موقعیت‌ها اینست که کاش می‌شد نشست و نگاه کرد. منظورم از نشستن بیشتر لم دادن است، و از نگاه کردن هم مقصودم تماشاست. یعنی می‌خواهم بگویم من آدم لم دادن و تماشا کردنم. شاید اصلن برای همین انقدر اینترنت مدار شده زندگیم. اینکه اینترنت فضاییست که ساعت‌ها می‌توان جلویش لم داد و تماشا کرد. آخ. اینترنت.

یک زوج خوش آب و رنگ آمدند، دختر شال کلاغ کُلاژ سرش بود و پسر بلوز تاریخچه تهران کُلاژ پوشیده بود. نیشم تا بنا گوشم باز شد از در که آمدند تو. دست خودم نیست، نوه نتیجه‌هایمان را که تن ملت می‌بینم دلم غش می‌رود. اصلن هم تا این لحظه نتوانسته‌ام این قضیه را کنترل کنم. یعنی به تعداد بارهایی که دور و وری‌هایم لباس کلاژی پوشیده‌اند بوضوح ذوق کرده‌ام. حیف که بلوز قابهای تهران را سایزی که می‌خواستند نداشتیم ولی خوب شد که آمدند. دلم خوش شد. اصلن روحیه‌ام عوض شد.

مثال چاه را که زدم یکی دو پاراگراف بالا‌تر یادتان هست؟ بعدش رفتم توالت. توالت پاساژ گاندی. مغازه دارهای اینجا یکی یک کلید دارند برای توالت پاساژ. ما دیگر نداریم چون کلیدمان را الساعه انداختمش در چاه. از دستم افتاد و مستقیم سر خورد رفت ته چاه. زنگ زدم فاجعه را برای روشن تعریف کنم معلوم شد موبایل کلاژ را امروز انداخته در چاه توالت!! مردیم از خنده. کلاژ در تقدیرِ ته چاهی امروزش تا این لحظه دو تلفات داشته و خدا سومیش را امیدوارم بخیر کند.

تجربهٔ مغازه داری کم کم یک فرمولهایی دست آدم می‌دهد. منتها فرمول‌ها بی‌منطقند اکثرن. مثلن اینکه بعضی روز‌ها روز یک محصول بخصوص است. ممکن است دوماه باشد این محصول گوشه مغازه افتاده باشد و خاک بخورد بعد یکهو روزش فرا برسد. روزی که هر کس از در مغازه وارد شود به آن توجه کند. روزی که چند نفر بخرندش. مثلن امروز ظاهرن روز گوشواره‌های ترکمن است. یکهفته هیچکس به‌شان توجه نکرد حالا هرکس از در وارد می‌شود حتمن یکسری به این‌ها می‌زند و مدتی را صرف انتخاب رنگ منتخبش بین آن‌ها می‌کند حتا اگر نخواهد بخرد. یعنی این بازی محبوب امروز مشتریان کُلاژ بود. گوشواره بازی.

داشتم فکر می‌کردم سرعت اینترنت کوفتی الان قدری هست که بتوانم پستم را آپلود کنم؟ بعد یهو زبانم را گاز گرفتم. اصلن سرعت نخواستیم اینترنت جان کوفتیِ واقعی منم که به تو نازک‌تر از گل می‌گویم.