۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دکان نویس، حالا حکایتِ چاه

چهارشنبهٔ خلوتیست، نشسته‌ام در دکان کلاژ و کار خاصی نمی‌کنم.
یک بندِ عرب راک می‌خوانند برای خودشان، و نه برای من. نشسته‌ام ببینم چه می‌خوانند.
 قرار است طراحی تابلوهای جدید بهارانه را شروع کنم ولی می‌دانم که نمی‌کنم.

فکرم مشغول است. ولی نه مشغول تابلوهای جدید کُلاژ ونه مشغول آنچه بند عربی مذکور (مشروع لیلا یا یک همچین چیزی) می‌خوانند و می‌زنند. فکرم مشغول سرنوشت کُلاژ و ماجرای اینترنت ملیست. یاس شدیدی هم بر این فکرِ مشغول حاکم است. احساس می‌کنم بدون اینترنت زیر پای کُلاژ زیادی خالیست برای سرنوشت داشتن و پیش رفتن. برنامه ریزی کار مزحکیست در زمانه و مکانه!‌ای که نه معلوم است اجناس امروز، فردا هم در بازارش پیدا بشود، نه ضمانتی هست برای قیمتهایی که حساب کتاب می‌کنیم رویشان، نه معلوم است تکلیف روابط مجازیمان با مشتریانی که در همین دنیای مجازی یافته ایمشان. احساسم شبیه کسیست توی صفی ایستاده. ملت توی صف ایستاده‌اند و هر کس نوبتش می‌شود می‌پرد ته چاه. شاید هم نپرد، بیفتد، یعنی هرکس نوبتش شود خود بخود بیفتد ته چاه. هیچ ایده‌ای که ته چاه چه جور جاییست ندارم. فقط بنظرم می‌رسد در چنین صفی ایستاده‌ام و صف پیش می‌رود و به نوبتم نزدیک‌تر می‌شوم. بیش از آنکه نگران خودم باشم نگران کلاژم. بنظرم می‌رسد کُلاژ بی‌اینترنت موقعیت اجتماعیش می‌شود شبیه یک بقالی مهجور.
حال خوشی ندارم. ماتم گرفته‌ام. صبح در راه که بودم ملت را می‌دیدم در چهار راه ولیعصر در بی‌آرتی در همه جا که سرحال و سرزنده‌اند و مشغول زندگیشان. برایم عجیب بود. کلن برایم عجیب بود که در این شرایط نگرانی‌ای که من دارم ملت ایستاده باشند جلوی دکه روزنامه فروشی و اخبار روزنامه‌های ورزشی را بخوانند. یا مثلن پارچه بخرند. می‌خواستم بپرسم پارچه می‌خرید به امیدی؟ چه امیدی؟ بخدا حیف امید! بعد دیدم حالتم شبیه مجنونهاست. دیدم هوا آفتابی و مطلوبست و ملت با لباسهای زمستانی رنگارنگ و لپهای سوز زدهٔ گل انداخته‌شان زیر این آفتاب از همیشه خوشگل‌تر و دلنشینترند. خیلی حالم را خوب کرد چهارراه ولیعصر و غلغلهٔ مردمش. دلم می‌خواست همانجا در چهار راه ولیعصر یک گوشه بنشینم و ساعت‌ها نگاه‌شان کنم. کلن کانسپت ایده آل من در زندگانی در جذاب‌ترین موقعیت‌ها اینست که کاش می‌شد نشست و نگاه کرد. منظورم از نشستن بیشتر لم دادن است، و از نگاه کردن هم مقصودم تماشاست. یعنی می‌خواهم بگویم من آدم لم دادن و تماشا کردنم. شاید اصلن برای همین انقدر اینترنت مدار شده زندگیم. اینکه اینترنت فضاییست که ساعت‌ها می‌توان جلویش لم داد و تماشا کرد. آخ. اینترنت.

یک زوج خوش آب و رنگ آمدند، دختر شال کلاغ کُلاژ سرش بود و پسر بلوز تاریخچه تهران کُلاژ پوشیده بود. نیشم تا بنا گوشم باز شد از در که آمدند تو. دست خودم نیست، نوه نتیجه‌هایمان را که تن ملت می‌بینم دلم غش می‌رود. اصلن هم تا این لحظه نتوانسته‌ام این قضیه را کنترل کنم. یعنی به تعداد بارهایی که دور و وری‌هایم لباس کلاژی پوشیده‌اند بوضوح ذوق کرده‌ام. حیف که بلوز قابهای تهران را سایزی که می‌خواستند نداشتیم ولی خوب شد که آمدند. دلم خوش شد. اصلن روحیه‌ام عوض شد.

مثال چاه را که زدم یکی دو پاراگراف بالا‌تر یادتان هست؟ بعدش رفتم توالت. توالت پاساژ گاندی. مغازه دارهای اینجا یکی یک کلید دارند برای توالت پاساژ. ما دیگر نداریم چون کلیدمان را الساعه انداختمش در چاه. از دستم افتاد و مستقیم سر خورد رفت ته چاه. زنگ زدم فاجعه را برای روشن تعریف کنم معلوم شد موبایل کلاژ را امروز انداخته در چاه توالت!! مردیم از خنده. کلاژ در تقدیرِ ته چاهی امروزش تا این لحظه دو تلفات داشته و خدا سومیش را امیدوارم بخیر کند.

تجربهٔ مغازه داری کم کم یک فرمولهایی دست آدم می‌دهد. منتها فرمول‌ها بی‌منطقند اکثرن. مثلن اینکه بعضی روز‌ها روز یک محصول بخصوص است. ممکن است دوماه باشد این محصول گوشه مغازه افتاده باشد و خاک بخورد بعد یکهو روزش فرا برسد. روزی که هر کس از در مغازه وارد شود به آن توجه کند. روزی که چند نفر بخرندش. مثلن امروز ظاهرن روز گوشواره‌های ترکمن است. یکهفته هیچکس به‌شان توجه نکرد حالا هرکس از در وارد می‌شود حتمن یکسری به این‌ها می‌زند و مدتی را صرف انتخاب رنگ منتخبش بین آن‌ها می‌کند حتا اگر نخواهد بخرد. یعنی این بازی محبوب امروز مشتریان کُلاژ بود. گوشواره بازی.

داشتم فکر می‌کردم سرعت اینترنت کوفتی الان قدری هست که بتوانم پستم را آپلود کنم؟ بعد یهو زبانم را گاز گرفتم. اصلن سرعت نخواستیم اینترنت جان کوفتیِ واقعی منم که به تو نازک‌تر از گل می‌گویم.

۵ نظر:

  1. جالبه توی کافه هم یک خوراکی هایی موج داشت. یعنی یک هو مشتری پشت مشتری می اومد و سفارش هات داگ پنیری می داد یا مشتری پشت مشتری سفارش هات پاکلت میداد. نه اینکه لزوما دست هم دیده باشن ها. انگار که اون روز روز هات داگ باشه یا روز هات جاکلت ...

    پاسخحذف
  2. قابل توجه همه!!موبایل نجات پیدا کرده!!به جان خودم!

    پاسخحذف
  3. حس میکنم توی یه جنگ تن به تن افتادیم که دونه دونه سنگرهامون رو دارن ازمون میگیرن و ما هی قدم به قدم داریم عقب میریم. تهش هم همون چاهیه که در آخرین قدم میفتیم توش...نمیدونم دیگه باز هم میشه امیدی پیدا کرد و راهی برای خلاص شدن؟!

    پاسخحذف
  4. واقعن كه اين صف خسته كننده و طولاني شده. مثل صف دندونپزشكي يا آمپول كه نمي خواي هيچوقت برسه. اما همش مي گي كاش زودتر اين درد لعنتي برسه و راحت شم.

    پاسخحذف