کز کردهام گوشهٔ فروشگاه، کنار شومینه. در خراب است و مجبورم چهارطاق باز بگذارمش. سوز میآید، سرد است و به شدت خوابالودهام. امروز کم مشتری و بیرونقیم.
مرد جوانی با دوربین عظیم الجثهاش جلوی ویترین رژه میرود و با تلفن همراهش صحبت میکند، یک لحظه نگاهمان با هم تصادف میکند، به نفر پشت خط میگوید چند لحظه منتظر بماند، نزدیکتر میآید و میپرسد: از ویترینتون میتونم عکس بگیرم؟
- البته، بفرمایین!
-مرسی
برگشت سر ادامهٔ صحبت با تلفن: ازون مغازه خوشگله پهلوی گودو.. از ویترینش... همون با حاله دیگه، کنار گودو، آره آره نوشته نادر و سیمین قبل از جدایی، آره همون...
در این وانفسای خواب و سرما گل از گلم میشکفد، یادم میافتد به متن رو پلات پشت ویترین، خوشمزه بازی درآوردهایم زیر تصویرسازی زن و مرد قاجاری نوشتهایم: نادر و سیمین (قبل از جدایی) در حال دقت در البسه کلاژ.
خوشم آمد از یادآوری بموقعش. در روزی که جدایی این دو، ملتی را مسرور کرده است. ازین خوشحالی همگانی خوشحالم هرچند که شخصن زمانی که فیلم با همه بازیگران اصلیاش در جشنواره برلین مقام آورد خیلی بیشتر ذوقزده شده بودم، جوری که از دیدن فیلم صحنهٔ اعلام اسمِ فیلم اشکم درآمده بود. ماجرای بسیار تاثیر برانگیز آنروز برای من دیدن پدر نادر بود که با کت و کروات ایستاده بود و تشویق میکرد کارگردان را. یکهو از دیدن پیرمرد در این وضعیت سرحال انگار برق منرا گرفت. انگار نقش پیرمرد را چنان باور کرده بودم که دیدن او در این حالت شبیه معجزه بود برایم.
پیروزی برلین گمانم اولین پیروزی جهانی فیلم بود و برایم واقعن مهم و هیجان انگیز بود که فیلمی که چنان در جشنواره مجذوبش شده بودم از نظر داوران بین المللی جشنوارهٔ برلین هم شایستهٔ خرس طلایی باشد. بعد از آن باقی موفقیتهای فیلم بنظرم بدیهی میرسید و در واقع برنده شدن و نشدنش چندان برایم فرقی نداشت. البته دیدن این شادی و نشاط عمومی هیجان انگیز است ضمن اینکه اصغر فرهادی از تریبونی که در این شرایط ویژهٔ مملکت در اختیارش قرار داده شده پیام صلح دوستی مردم ایران را بگوش جهان میرساند و از امیدش به روزی که مردم دنیا از جنگ به عنوان چیزی در گذشته یاد کنند میگوید و اینهمه برایم خیلی ارزشمند و ستودنیست.
از پسر عکاس خواستم عکسش را بمن هم بدهد، برای سردر همین پست وبلاگ میخواستم، گفت نور کم بود، خوب نشد. حیف شد خلاصه، این شد که مجبور شدم از این تصویر خامی که داشتم استفاده کنم.
مرد جوانی با دوربین عظیم الجثهاش جلوی ویترین رژه میرود و با تلفن همراهش صحبت میکند، یک لحظه نگاهمان با هم تصادف میکند، به نفر پشت خط میگوید چند لحظه منتظر بماند، نزدیکتر میآید و میپرسد: از ویترینتون میتونم عکس بگیرم؟
- البته، بفرمایین!
-مرسی
برگشت سر ادامهٔ صحبت با تلفن: ازون مغازه خوشگله پهلوی گودو.. از ویترینش... همون با حاله دیگه، کنار گودو، آره آره نوشته نادر و سیمین قبل از جدایی، آره همون...
در این وانفسای خواب و سرما گل از گلم میشکفد، یادم میافتد به متن رو پلات پشت ویترین، خوشمزه بازی درآوردهایم زیر تصویرسازی زن و مرد قاجاری نوشتهایم: نادر و سیمین (قبل از جدایی) در حال دقت در البسه کلاژ.
خوشم آمد از یادآوری بموقعش. در روزی که جدایی این دو، ملتی را مسرور کرده است. ازین خوشحالی همگانی خوشحالم هرچند که شخصن زمانی که فیلم با همه بازیگران اصلیاش در جشنواره برلین مقام آورد خیلی بیشتر ذوقزده شده بودم، جوری که از دیدن فیلم صحنهٔ اعلام اسمِ فیلم اشکم درآمده بود. ماجرای بسیار تاثیر برانگیز آنروز برای من دیدن پدر نادر بود که با کت و کروات ایستاده بود و تشویق میکرد کارگردان را. یکهو از دیدن پیرمرد در این وضعیت سرحال انگار برق منرا گرفت. انگار نقش پیرمرد را چنان باور کرده بودم که دیدن او در این حالت شبیه معجزه بود برایم.
پیروزی برلین گمانم اولین پیروزی جهانی فیلم بود و برایم واقعن مهم و هیجان انگیز بود که فیلمی که چنان در جشنواره مجذوبش شده بودم از نظر داوران بین المللی جشنوارهٔ برلین هم شایستهٔ خرس طلایی باشد. بعد از آن باقی موفقیتهای فیلم بنظرم بدیهی میرسید و در واقع برنده شدن و نشدنش چندان برایم فرقی نداشت. البته دیدن این شادی و نشاط عمومی هیجان انگیز است ضمن اینکه اصغر فرهادی از تریبونی که در این شرایط ویژهٔ مملکت در اختیارش قرار داده شده پیام صلح دوستی مردم ایران را بگوش جهان میرساند و از امیدش به روزی که مردم دنیا از جنگ به عنوان چیزی در گذشته یاد کنند میگوید و اینهمه برایم خیلی ارزشمند و ستودنیست.
از پسر عکاس خواستم عکسش را بمن هم بدهد، برای سردر همین پست وبلاگ میخواستم، گفت نور کم بود، خوب نشد. حیف شد خلاصه، این شد که مجبور شدم از این تصویر خامی که داشتم استفاده کنم.