قرار شد از این ببعد خاطرات دکان را اینجا بنویسیم. در وبلاگ کُلاژ. فعلن سه نفریم. من و سارا و روشن.
مدتهاست که این قراری که میگویم، شده. ولی عملی نشده چون شروع کردن کار سختیست. چون هممان ترس از کاغذ سفید داریم. چیچی فوبیا؟ وایت پیج فوبیا؟ همینطور الکی میگویم. محض خالی نبودن عریضه.
منتظر یک مقدمه یا تاریخ یا ماجرای ایده آل بودم برای باز کردن اینجا ولی خبر خاصی نشد این شد که تصمیم گرفتم خیلی معمولی شروع کنم. خود راه بگویدمان که چون باید رفت.
قبل ازینکه شروع به نوشتن کنم خیلی ماجراهای تعریفی داشتم. یکهو ته کشید. یک دلیلش اینست که اینجا معذبم. وبلاگ خودم نیست که پاهایم را دراز کنم و به در و هساده بد و بیراه بگویم تخمه بخورم و پوستهایش را تف کنم. اینجا وبلاگ کُلاژ است. احساس میکنم باید همان شخصیتی باشم که مشتریهای کُلاژ از خانم فروشنده میبینند. لبخند به لب. هروقت هم کسی بهم گفت مرسی سریع بگویم مرسی از شما. همراه با کشیدگی حرف آ در انتهای واژهٔ شما. به همین بیمعنی یی. پویای واقعی نمیتوانم باشم انگار. (حالا انگار پویای واقعی انبار معانی باشد)
البته قرار نیست اینطور باشد واقعن. قرار است راحت باشیم و پاهایمان را دراز کنیم ولی من هنوز رویم به اینجا باز نشده. رویم به اینجا بسته مانده هنوز درواقع.
سردم بود. شومینه را تا ته باز کردهام ولی گمانم میزان گازهای خواب آورش از ظرفیت محیط بیشتر شده. حالا گرمم شده ولی اصلن در خودم چنین حالی نمیبینم که تا دستهٔ گاز - همان شیرش- بروم و شعله را پایین بکشم. خوابم گرفته بد.
این روزها اکثر مشتریهای «کُلاژ» ته لهجه دارند. ته لهجهٔ فرنگی. همه آمدهاند مرخصی. میآیند برای دوستانشان سوغات بخرند و برگردند سر کار و زندگیشان در فرنگستان. برای شخص من این اتفاق خوش آیند است چون یکی از ایدههای اولیهای که برای «کُلاژ» داشتیم همین تولید سوغات بود. سوغاتی که مال امروز باشد. ایدهٔ نمایشگاه «تهران به روایت کلاژ» هم در راستای همین هدف بود. اینکه کسی در خارج از تهران بپوشد یادگار تهران را. انگار برای خود، شخصیَش کرده باشد این شهر را در آن طرحی که انتخاب کرده، یا برایش انتخاب کردهاند.
خلاصه اینکه بنظر میرسد کم کم دارند ما را به عنوان سوغات فروشی میشناسند و ازین موضوع راضیم.
امروز تا این لحظه یعنی سه و سه دقیقهٔ بعد از ظهر پاساژ سوت و کور است. کلن ۳-۴ نفر بیشتر از در کُلاژ تو نیامدهاند. از بین آنها هم یک نفر مشتری بوده، یک خانمی که میخواست با عجله برای همکاران ندیدهاش در بندر عباس سوغاتی بخرد و هیچ ذهنیتی هم از سایز و سلیقهشان نداشت. یک خانم دافی هم آمد که سراغ روسری با طرح لویی ویتون گرفت! یک مادر و دختر هم بودند که آبشان توی یک جوب نمیرفت. دختر تصمیم گرفت با دوستانش برای خرید بیاد چون مادرش «دل بکار نمیده». یک آقایی هم بود که تی شرتی که میخواست اندازهاش نبود. یک خانمی هم بود که اصرار داشت ما اینها را روی شال نقاشی کردهایم و خودش به چشم خودش دیده کسی اینکار را میکند و میداند چجوریست. همین. اینها ماجراهای امروز من بود بعلاوه دوتا لواشک و یک بسته یامی و یک شیرکارامل دنت. بله در خوردن هرگز کم نگذاشته ام.
چه انتظاری دارید از پست اول یک وبلاگ تازه نفس؟ انتظار یک متن جذاب؟ انتظارتان غلط است بنظر من. همینکه بلخره بعد این مدت تصمیم گرفتم با هربدبختیای شده پست اول را هوا کنم به مثابه شکستن شاخ دیو است. معجزه بماند برای پستهای بعدی انشالاه
پ ن: اگر گذرتان به اینجا افتاد و از دور دیدید فروشنده کُلاژ هیکلش را انداخته روی میزِ دخل و با لبخند محو ابلهانهای به نقطهای نامعلوم خیره شده. نگران نشوید. این احتمالن منم (چون باقی فروشنده های کُلاژ همچین هیـــکلی ندارند که بیندازند روی میز) و در حال دقت به مونیتورم- لابد مشغول مطالعهٔ یک مطلب خنده به لب آوری چیزی- ولی شما از آن زاویه لپتاپم را نمیبینید. بیایید تو و معذب نباشید.
مدتهاست که این قراری که میگویم، شده. ولی عملی نشده چون شروع کردن کار سختیست. چون هممان ترس از کاغذ سفید داریم. چیچی فوبیا؟ وایت پیج فوبیا؟ همینطور الکی میگویم. محض خالی نبودن عریضه.
منتظر یک مقدمه یا تاریخ یا ماجرای ایده آل بودم برای باز کردن اینجا ولی خبر خاصی نشد این شد که تصمیم گرفتم خیلی معمولی شروع کنم. خود راه بگویدمان که چون باید رفت.
قبل ازینکه شروع به نوشتن کنم خیلی ماجراهای تعریفی داشتم. یکهو ته کشید. یک دلیلش اینست که اینجا معذبم. وبلاگ خودم نیست که پاهایم را دراز کنم و به در و هساده بد و بیراه بگویم تخمه بخورم و پوستهایش را تف کنم. اینجا وبلاگ کُلاژ است. احساس میکنم باید همان شخصیتی باشم که مشتریهای کُلاژ از خانم فروشنده میبینند. لبخند به لب. هروقت هم کسی بهم گفت مرسی سریع بگویم مرسی از شما. همراه با کشیدگی حرف آ در انتهای واژهٔ شما. به همین بیمعنی یی. پویای واقعی نمیتوانم باشم انگار. (حالا انگار پویای واقعی انبار معانی باشد)
البته قرار نیست اینطور باشد واقعن. قرار است راحت باشیم و پاهایمان را دراز کنیم ولی من هنوز رویم به اینجا باز نشده. رویم به اینجا بسته مانده هنوز درواقع.
سردم بود. شومینه را تا ته باز کردهام ولی گمانم میزان گازهای خواب آورش از ظرفیت محیط بیشتر شده. حالا گرمم شده ولی اصلن در خودم چنین حالی نمیبینم که تا دستهٔ گاز - همان شیرش- بروم و شعله را پایین بکشم. خوابم گرفته بد.
این روزها اکثر مشتریهای «کُلاژ» ته لهجه دارند. ته لهجهٔ فرنگی. همه آمدهاند مرخصی. میآیند برای دوستانشان سوغات بخرند و برگردند سر کار و زندگیشان در فرنگستان. برای شخص من این اتفاق خوش آیند است چون یکی از ایدههای اولیهای که برای «کُلاژ» داشتیم همین تولید سوغات بود. سوغاتی که مال امروز باشد. ایدهٔ نمایشگاه «تهران به روایت کلاژ» هم در راستای همین هدف بود. اینکه کسی در خارج از تهران بپوشد یادگار تهران را. انگار برای خود، شخصیَش کرده باشد این شهر را در آن طرحی که انتخاب کرده، یا برایش انتخاب کردهاند.
خلاصه اینکه بنظر میرسد کم کم دارند ما را به عنوان سوغات فروشی میشناسند و ازین موضوع راضیم.
امروز تا این لحظه یعنی سه و سه دقیقهٔ بعد از ظهر پاساژ سوت و کور است. کلن ۳-۴ نفر بیشتر از در کُلاژ تو نیامدهاند. از بین آنها هم یک نفر مشتری بوده، یک خانمی که میخواست با عجله برای همکاران ندیدهاش در بندر عباس سوغاتی بخرد و هیچ ذهنیتی هم از سایز و سلیقهشان نداشت. یک خانم دافی هم آمد که سراغ روسری با طرح لویی ویتون گرفت! یک مادر و دختر هم بودند که آبشان توی یک جوب نمیرفت. دختر تصمیم گرفت با دوستانش برای خرید بیاد چون مادرش «دل بکار نمیده». یک آقایی هم بود که تی شرتی که میخواست اندازهاش نبود. یک خانمی هم بود که اصرار داشت ما اینها را روی شال نقاشی کردهایم و خودش به چشم خودش دیده کسی اینکار را میکند و میداند چجوریست. همین. اینها ماجراهای امروز من بود بعلاوه دوتا لواشک و یک بسته یامی و یک شیرکارامل دنت. بله در خوردن هرگز کم نگذاشته ام.
چه انتظاری دارید از پست اول یک وبلاگ تازه نفس؟ انتظار یک متن جذاب؟ انتظارتان غلط است بنظر من. همینکه بلخره بعد این مدت تصمیم گرفتم با هربدبختیای شده پست اول را هوا کنم به مثابه شکستن شاخ دیو است. معجزه بماند برای پستهای بعدی انشالاه
پ ن: اگر گذرتان به اینجا افتاد و از دور دیدید فروشنده کُلاژ هیکلش را انداخته روی میزِ دخل و با لبخند محو ابلهانهای به نقطهای نامعلوم خیره شده. نگران نشوید. این احتمالن منم (چون باقی فروشنده های کُلاژ همچین هیـــکلی ندارند که بیندازند روی میز) و در حال دقت به مونیتورم- لابد مشغول مطالعهٔ یک مطلب خنده به لب آوری چیزی- ولی شما از آن زاویه لپتاپم را نمیبینید. بیایید تو و معذب نباشید.
پ ن ۲: اگر همان شرایط فوق بود (در زمینهٔ انداختن هیکل به روی میز و لبخند ابلهانه) ولی فرد مزبور مشغول پاک کردن اشکهایش بود احتمالن باز این فیلم را دیدهام. نمیدانم دامنهٔ شدت گیری رقت قلبم تا کجا قرار است پیش برود ولی من هربار این فیلم را دیدهام موقع گریهٔ دختره اشکم درآمده.
ولی آخر چرا باید شوق دیزنی لند چنین کاری با آدم بکند؟ من نمیفهمم. کلن من هیچوقت از شادی اینهمه بقول مادره اگزایتد نشدهام . تصور میکنم در این روزگار حسرتِ سفر بمن بگویند مجانی و در شرایط ایده آلم برنامه سفر برایم گذاشتهاند بروم اسپانیا. نچ. پراگ هم حتا نچ. لهستان باز هم نچ. اصلن اینهمه ذوق و انگیزه در خودم نمیبینم برای جاهایی که آرزوی رفتنشان را دارم. اصلن حتا صبح بیدار شوم بگویند شما بُردید. شهر دست شماست، شهر که نه اصلن کل کشور. واقعن باز هم فکر نکنم در لحظه چنین عکس العملی داشته باشم.
اینهمه شوق از کجا میآید؟ مال من کوش؟ زیر آبکش؟ پس چرا نیست؟ گربه برده؟
ولی آخر چرا باید شوق دیزنی لند چنین کاری با آدم بکند؟ من نمیفهمم. کلن من هیچوقت از شادی اینهمه بقول مادره اگزایتد نشدهام . تصور میکنم در این روزگار حسرتِ سفر بمن بگویند مجانی و در شرایط ایده آلم برنامه سفر برایم گذاشتهاند بروم اسپانیا. نچ. پراگ هم حتا نچ. لهستان باز هم نچ. اصلن اینهمه ذوق و انگیزه در خودم نمیبینم برای جاهایی که آرزوی رفتنشان را دارم. اصلن حتا صبح بیدار شوم بگویند شما بُردید. شهر دست شماست، شهر که نه اصلن کل کشور. واقعن باز هم فکر نکنم در لحظه چنین عکس العملی داشته باشم.
اینهمه شوق از کجا میآید؟ مال من کوش؟ زیر آبکش؟ پس چرا نیست؟ گربه برده؟